جنایت پل مدیریت تهران:(( رویدادیست که ساعت 5/2 بعدازظهر چهارشنبه، 15 تیرماه سال 1390 روی پل عابر پیاده پل مدیریت تهران رخ داد و در آن پسر دانشجویی به نام کوشا پارسا بیست و دو ساله همکلاسی خود به نام مهسا امینفروغی 22 ساله را با 26 ضربه چاقو به قتل رساند)).
قتل یک پدیده جنایی و از خانواده حقوق جزا و جرم شناسی بوده که معمولا هم در همین نقطه مورد تحلیل و وارسی قرار میگیرد مثل پدیده قتلهای سریالی و یا قتلهای ناشی از منازعات و... اما وقتی نوجوانی حدودی هجده ساله که تا به حال هیچگونه سابقه محکومیت به جرایم مشابه نداشته در یک لحظه و به طور تکانهای مرتکب جنایتی آنهم از نوع قتل عمد میشود و از طرف دیگر در این نوع خاص از قتلها؛ مقتوله – مابه ازای عشق یا به عبارت درست تر تنها دارایی با ارزش قاتل بوده؛ چطور ممکن است این وابستگی شدید عاطفی و این به اصطلاح عامیانه عشق یک طرفه تبدیل به نفرت شود و عاشق که فردی مذکر است؛ معشوقه مونث را نابود گرداند؟ چنین رویدادی با عقل و منطق آدمی سازگار نیست و یک پارادوکس عظیم است.
بررسی چنین چیزی هرگز در صلاحیت حقوق نیست. آری حقوق و دادرس میبایست براساس قانون موضوعه کشور و حقی که اولیا دم بر قصاص نفس قاتل دارند؛ حکم دهند وگرنه به مجازات استنکاف از احقاق حق دچار میشوند ولی شناخت این پدیده و این بیماری ذهن با حقوق نیست. حال که چالش کتاب را شناختیم یعنی جنایتی که بر اثر پارادوکس عشق و نفرت به منصه ظهور میرسد و به غیر از دو قتل معروفی که در کتاب برشماردیم صدها نوع و مدل از آن به طور موفق و یا ناموفق در کشور رخ داده و رخ میدهد، میخواهیم بررسی کنیم که بررسی چنین پارادوکسی در صلاحیت چه کسانی است؟ پارادوکسی که غالبا به صورت اسیدپاشی و تخریب و یا خودکشی و النهایه قتل موضوع و ابژه عشق که معمولا هم یک طرفه هست به پایان میرسد.
ممکن است حقوقدان ایراد کند که این قضیه اولا در صلاحیت حقوق است و ثانیا با توسل به کارشناسی و پزشکی قانونی نتیجه برای حقوقین محرز میشود و هیچ نیازی به اتیان و برگزاری چنین مطالعاتی نیست و حتی جرم شناسی نیز به مفهوم پوزیتیو کلمه؛ به این قبیل از مطالعات پرداخته است؛ ولی با کمال معذرت باید بیان کنیم هرگز چنین نیست. پزشکی قانونی تنها به بررسی سلامت اراده و صحت عقل و روان در زمان ارتکاب جرم بسنده مینماید و هرگز نتوانسته است پارادوکس عشق و نفرت منتهی به وقوع جنایت را حل کند؛ به عبارت دیگر انگیزه قاتل از نابود کردن مقتولی که موضوع عشق اوست را بی پاسخ گزارده است.
سوال و چالش ما کاملا مشخص است! چرا یک شخص مذکر عاشق پیشه که عمدتا هم عشق او یک طرفه است؛ موضوع عشق خود را که یک انسان همتای مونث است، نابود مینماید؟ این سوال اصلا در صلاحیت پزشکی قانونی؛ روانپزشکی به معنای پوزیتیو کلمه و جرم شناسی لومبروزویی نیست و اساسا تداخلی هم پیش نمیآید؛ آنها حکم به سلامت اراده قاتل میدهند، دادگاه بنابر تقاضای اولیای دم و احراز وقوع قتل عمد حکم به قصاص میدهد و ما نیز در اینجا انگیزه و علت وقوع قتل عاطفی را بررسی مینماییم. اما اینکه چرا بررسی انگیزه این نوع از قتلها از صلاحیت پزشکان و روانپزشکان و جرم شناسان خارج است را بسیار خلاصه در اینجا و به تفصیل در فصول بعدی بررسی خواهیم کرد:
از قرار معلوم؛ روانپزشکی به نوعی پوزیتیو و مرتبط با لولههای آزمایشگاهی در خدمت لابراتورهای داروسازی بوده و هست که – با ترک حیطه دانش بالینی – که بزرگانی چون کرپلین؛ فروید و بلیلر آغازگر آن بودند با تصور اینکه مغز آدمی یک ماشین عصبی وابسته به مواد شیمیایی مترشحه در مغز بیشتر نیست؛ فعالیت خویش را گسترش دادند و با تمام این آنها هرگز نتوانستند خاطره ها؛ آموختهها و باورهای یک انسان را از مغز او بیرون بکشند و در لولههای آزمایشگاهی به بشریت نشان دهند؛ پس اساسا اگر کارکرد ذهن و معانی و مفاهیم ذهنی یک شی و یا پدیده مادی بود، باید از میان گوشت و خون دلمه شده و به صورت تجربه پذیر به نمایش گزارده میشد. فروید برای اثبات ضمیر ناآگاه و ساحت غیر مادی ذهن؛ به هیستریا؛ عالم رویا و پدیده خواب و النهایه هیپنوتیزم متوسل شد و حال آنکه برای ما که فلسفه میدانیم اثبات ساحت غیر مادی ذهن؛ با دهها علت متقن تر و قوی تر به رد صلاحیت روانپزشکی و جرم شناسی پوزیتیو میانجامد که در جای خود این ادله را ارائه داده ایم. تنها نکته که باقی میماند غرض و هدف از اتیان این کتاب است که مشخصا احتراز از وقوع دوباره داستان آرمانها و کوشاها و قتلهای عاطفی مشابه است. این در صورتی میسور است که دروغهای ذهن و چندپارگی نفس آدمی به او نشان داده شود. کما اینکه تا یک مبتلا به اختلال وسواس اجباری به دروغ بودن سیگنالهای ذهنش پی نبرد؛ دستها را تا جایی خواهد شست که زخم میشوند. من به سهم خودم نگارش را برای روشنگری انتخاب نمودم ؛ باشد که این مسیر نو را دیگران و اهل فن؛ کامل تر کنند.
یکی از پرونده هایی که بازهم ناشی از شکست عاطفی و عشق یک طرفه نافرجام و پارادوکس عشق و نفرت منتهی به جنایت است؛ جنایت پل مدیریت تهران است که شباهتها و تفاوت هایی با قتل غزاله شکور دارد؛ شباهت آن این است که در هر دو جنایت حرمان و عدم وصال به موضوع و ابژه عشق که موجودی مونث است وجود دارد؛ مثلا در مورد آرمان؛ غزاله به سودای مهاجرت قصد خاتمه دادن به رابطه با وی داشته است که سبب جنایت میگردد وحال آنکه در مورد کوشا؛ هرگز رابطهای شکل نگرفت و این عشق یک طرفه همواره با انکار و استخفاف همراه بود. جنایت پل مدیریت دارای جملاتی کلیدی از زبان کوشا است که برای این کتاب بسیار حایز اهمیت است و یکی از علل انتخاب این قتل نیز اعترافات سودمندانه کوشا بوده است و همچنین کوشا خود را مستحق مرگ میدانست و هنگام اعدام نیز با آرامش کامل روی صحنه رفت و اعدام شد که تمام این جزییات برای ما در انتهای کتاب مهم است.
در روز حادثه، کوشا پارسا، مهسا امینفروغی و دوست همکلاسیاش را با موتورسیکلت تعقیب میکند و زمانی که آنها روی پل عابر پیاده هستند، با پوشاندن صورتش به آنها حمله میکند. پس از آن قاتل با دستان خونآلود سعی میکند خود را به موتورسیکلتی در پایین پل برساند، اما در حلقه رهگذران خشمگین گرفتار میشود. شاهدان این حادثه که اغلب از ساکنان «محله» یا کسبه ده ونک هستند ضارب را محاصره و دستگیر میکنند و بلافاصله قربانی را با اولین وسیله نقلیه ممکن (یک وانت) به بیمارستان منتقل میکنند. در این حادثه، مهسا امینفروغی جان سپرد و دختری که همراه او بود، از ناحیه هر دو دست مجروح شد .